محل تبلیغات شما



رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک، شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد یک
زمان میان من و او جدایی افکنده است من ایستاده در اکنون و او در آینده است چه مایه گشتم و آینده حال گشت و گذشت هنوز در پی آینده، حال گردنده است به هر قدم قَدَری گفتم از زمان کَندَم کنون چو می نگرم او ز عمر من کنده است که سر برآوَرَد از این ورطه جز کسی که هلاک کمند شوق کنارش به گردن افکنده است بهانه ی کشش عشق و کوشش دل من همین غم است که مقصود آفریننده است به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم که راه دورتر از عمر آرزومند است تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن که پیش
گفتی از اتّفاقی که تازه‌ست، از کهن داستان جهان؛ عشق اتّفاقی که همواره بوده‌است، باستانی‌ترین داستان عشق جز همین داستان هرچه خواندم، رنگ نیرنگ و بیهودگی داشت رنگ‌ها را گرفت و به من داد، رنج بیرنگیِ جاودان؛ عشق من زمین تھی دست بودم، از گران باری و تیرگی مست روشنم کرد و پروازم آموخت، برد آن سوتر از آسمان، عشق پهن دشت شگرف بهشت است وسعت تنگنایی که دارد لامكان است جایی که دارد درنگنجد به شرح و بیان عشق گر همه نیستی سوی عشق است، سربه سر هستی‌ام نیستی باد بیکران
نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد چه خواهش ها در این خاموشیِ گویاست نشنیدی؟ تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم زبان بازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم زهی این عشق عاشق کش که عهد
دلم نشانی رنج و سرم حوالی عید شراب کهنه بیاور ، بهار تازه رسید من از کدام تبارم که اینچنین گنگم؟ چو روزِ بی تو سیاه و چو شامِ با تو سپید چه بود سهم من از روزگار بعد از تو؟ غمی به وسعت دنیا و حیرتی جاوید خیال و خاطره ای محو ، زخمی اوهام یقین باکره ای ، دست خورده ی تردید در آستانه ی عید از جهان چه می خواهم؟ میان هر چه ندارم همین بس است : امید عیدتون مبارک
چقدر ساده به هم ریختی روان مرا بریده غصّه ی دل کندنت امان مرا قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد به هر زبان بنویسند داستان مرا گذشتی از من و شب های خالی از غزلم گرفته حسرت دستان تو جهان مرا سریع پیر شدم آنچنانکه آینه نیز شکسته در دل خود صورت جوان مرا به فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاه خدا گرفت به دست تو امتحان مرا نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل بگیر خنجر و در دم بگیر جان مرا تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد بیا و تلخ تر از این مکن دهان مرا چه روزگار غریبی
هرچه کردم به خودم کردم و وجدان خودم پسر نوحم و قربانی طوفان خودم تک و تنها تر از آنم که به دادم برسند آنچنانم که شدم دست به دامان خودم موی تو ریخته بر شانه ی تو امّا من شانه ام ریخته بر موی پریشان خودم از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست می روم سر بگذارم به بیابان خودم آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است اخوانم که رسیدم به زمستان خودم تو گرفتار خودت هستی و آزادی هات من گرفتار خودم هستم و زندان خودم شب میلاد من بی کس و کار است ولی باید امشب بروم شام

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گروه شيمي ناحيه یک سنندج photographerbartar